دارم به یک موسیقی به نام روح گوش می دهم، لا به لای خط های روی آسفالت، لا به لای نور چراغ ها و ماشین هایی که به همدیگر راه نمی دهند گم شده ام... ۳۰ دقیقه از آخرین تماس تلفنی با ث می گذرد.. نا امید آخرین نخ سیگار را گوشه ی لبم می گذارم به صبح فک می کنم که یک مرد زجر کشیده جلوی ث ایستاده بود... ظاهرا با هم آشناییتی داشتند ... او زاویه پرتاب
کولر را تنظیم می کرد و از زنش می گفت که ظاهرا لحظه های زندگی را قاچاقی نفس می کشد (البته لفظ قاچاقی زنده بودن را پدرم به کار می برد... و معمولا روی مثبت را منظورش بود که درد می کشد اما زنده است و امیدوار....که فکر می کنم اینجا کاربرد ندارد ) کمی باهم شوخی کردند... بعد من به ناگاه دیدم که ث صدایش می لرزد.... و گفت عجیب است که خدا دقیقا دست می گذارد روی نقطه ضعف آدم، توی دلم گفتم تو گریه نکن... چرا که من به قدر صد سال است که گریه نکرده ام... موسیقی دارد اوج می گیرد فندک را بر میدارم باز میکنم انگشت شصتم را محکم روی سنگ فندک فشار میدم ... جرقه، آتش، کام سنگین... دلم می خواست سر می گذاشتم رو پای ث و تا ابد گریه می کردم، نور های قرمز چراغ ماشین ها در شب کشیده می شود... و امتداد آنها که می رسد به رنگ چشم های من و بغض پشت گلویم وقتی از من می پرسد مادرت چند ساله بود؟ جواب می دهم و می گوید جوان بود.... می گویم این حرفها رو فراموش کن، الان سیل اشکمان روان می شود.... دستش را در هوا می چرخاند مثل حالتی که بخواهد با خودکار بزند روی دستم... همان لحظه روحم از لای انگشتانم داشت فشار می داد که انگشتان ث را بگیرد و بگوید ادامه بده بگذار گریه کنیم... بگذار تمام شود... چقدر احساس می کنم برای بیان هر حالتی از احساس پیر شده ام...خب... راستش را بخواهی دیشب داشتم یک زندگی بهتر...
ادامه مطلبما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:56