یک زندگی بهتر

ساخت وبلاگ

شد، شد، نشد جمع میکنم میرم اونجا مگه نه؟ یک زندگی بهتر...
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:07

ناگهان زنگ زد...‌ چشم گشودم... جواب دادم... در میان خواب و بیداری.... صدایم کرد... صدای آرشه ویلوین در سرم می پیچید... داشتم به حس خوبی که از دیشب برایم باقی مانده بود فکر می کردم... هرچه تلاش می کردم چیزی به خاطرم نمی آمد... یادم آمد زمانی عاشق بودم... حس خوبی که در خاطرم بود... وسط افسوس و حسرتی که از دوست داشتنت باقی مانده بود، باعث انجام یک واکنش شیمیایی در مغزم شده بود... از همان واکنش ها که احتمالا بعد از سه کام حبس در بدن اتفاق می افتد... سه کام حبس از عشق تو ... که هیچ نتی از سمفونی بزرگ آن را بخاطر نمی آورم... من آنگونه تو را دوست داشته ام که یک رهبر عاشقانه گروهش را هدایت می کرد... صدایش بغز آلود بود... گفت مسعود؟ گفتم بله... گفت می شود فقط ده دقیقه دوستم داشته باشی؟ مات مانده بودم، یادم آمد که دیشب زنگ زده ام به حسین... جواب داده بود و صدای آرشه ی ویلیون و پیانو و گروه کر آمده بود... و من گفته بودم تولدت مبارک... و او گفته بود چه؟ و من چند بار پشت سر هم فریاد کشده بودم تولدت مبارک... گفت دروغ بگو... فقط ده دقیقه قبل از اینکه از این کشور برویی بگو که دوستم داری... و من دوستش نداشتم... گفت مرسی عزیزم خوشحالم کردی، چرا نمیایی پیش ما، بیا... ما همیشه دور هم جمع می شیم... دلم می خواست گریه کنم... با صدایی ماتم زده... جوری که انگار تازه مرثیه ای برای یک رویا خوانده باشم گفتم که می آیم... احتمالا برای عید ببینمتان... دلم برا آن لحظه که بخوانی و یک گوشه بنشینم که تو دنیا را به آتش بکشی تنگ شده.... گفت دوستم بدار... گفت فقط ده دقیقه دوستم بدار... قبل از اینکه از این کشور برویی... قلب من تیر کشید...من از این کشور می روم... بدون آن که تو ده دقیقه من را دوست بداری... حتی به یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 15:41

فکر میکنم حدودا 10 دقیقه زمان داشته باشم برای نوشتن...شیر آب جوش را باز می کنم و تصور میکنم که چایی ِکف قوری دارد فریاد می کشد که داغ است ... او به من گفت که دلش می خواهد در یک مهمانی شرکت کند که فساد از آن ببارد... پرسیدم یعنی چه؟ گفت که مثلا مشروبم را بخورم ... کمی برقصم ... و کسی کاری به کارم نداشته باشد... بعد فلانی را ببرم کف فلان اتاق بخوابانم ... من ساکت بودم و او حرف میزد... راستش را بخواهی حالم از کلماتش بهم می خورد... داشتم تصور می کردم که من در زندگی چه فسادی کرده ام ؟ از وقتی مادرم رفت ... کارهای زیادی انجام داده ام... در خیلی جمع ها رفته ام... با آدم های زیادی سرو کله زدم ... خیلی خوب با آدم هایی که به هیچ چیزی پایبند نبوده اند دوستی کرده ام... رابطه ام را با دوستان خوبی قطع کرده ام کسانی که دلم تنگ است برایشان اما دلم نمیخواهد دوباره با آنها حرف بزنم... یک بار هم لب یک جوب نشسته ام که سیگارم را روشن کنم و همانجا 100 میلیون سفارش از آقایی که اتفاقا هم اسمم بود و داشت از دوست دخترش میگفت گرفتم... که جزو افتخارات کاری بود.... در یک جمع دیگر نوک یک کوه نقش ساقی را داشته ام که باده را پر کنم(ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت.... یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند) ... به خدای خودم لعنت فرستادم .... برای همنشینی با مردم دون مایه ... باید این چیزها را بلد باشی... تا از نظر آن ها کول بیایی... باید بلد باشی از نحوه بازی فلان تیم فوتبال حرف بزنی .... یا بازار آهن را بشناسی...و فهمیدم که همه این ها خزعبل است ... چرند و پرند ... یعنی زنده گی واقعا، واقعا یک اشتباه بزرگ است که در تاریخ زمین رخ داده ... در این روزها یک غم عجیب در دلم جوانه زده ... مثل رفتن مادرم است و هیچ ربط یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت: 21:43

در آستانه سی وچند سالگی حول و حوش یک هفته بعد از تولدم بود که از خواب بیدار شدم خبر را خواندم و بعد به ۱۰ سالگی سقوط کردم ... یک شب آرام و تابستانی بود که نشسته بودم کنار برادرم و بعد با مردی آشنا شدم که زنش و بچه اش در خانه اش در یک شب زمستانی کشته بودند... مرد وارد خانه شده بود... صدای جیغ و ناله شنیده بود... بعد به طبقه ی بالا رفته بود... دو نفر را کشته بود ... بعد هم خودش را در اتاقی غرق خون یافته بود خون زن و بچه ای که احتمالا تنها امید مرد بود ... و بعد از آن شب تنها صدایی که مرد شنیده بود ناله ها و صدای التماس زنش بود که در شب های سرد و سیاه و برفی نیویورک زمزمه میشد... کمپانی رمدی در همان سالهایی که توسط سم لیک پا گرفت... سناریو مکس پین را نوشت... و احتمالا به دلیل وضعیت مالی بد استدیو خودش نقش مکس پین را بازی کرد... و البته جمیز مک کارفی صدا پیشه این شخصیت که نوستالژی تمام هم سن و سال های من است شد.... دنیای رمدی یک دنیای متصل بهم است... هر بازی که توسط آنها ساخته شد به نوعی با دنیای مادر ارتباط داشت... از ۱۲ سال پیش همه منتظر قسمت بعدی مکس پین بودند... که رمدی در آلن ویک ۲ یک شخصیت خلق کرد ...الکس کیسی... و دوباره سم لیک خودش لباس مرد غم زده ی کودکی من را پوشید و جیمز مک کارفی به آن شخصیت جان بخشید ... جیمز مک کارفی مرد ... یک هفته بعد از تولد من، در سی و چند سالگی من، مرد... سرطان بر او غلبه کرد و من دیگر صدای او را نخواهم شنید... + نوشته شده در  شنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۲ساعت 2:52  توسط New Man  |  یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 14:08

دارم به یک موسیقی به نام روح گوش می دهم، لا به لای خط های روی آسفالت، لا به لای نور چراغ ها و ماشین هایی که به همدیگر راه نمی دهند گم شده ام... ۳۰ دقیقه از آخرین تماس تلفنی با ث می گذرد.. نا امید آخرین نخ سیگار را گوشه ی لبم می گذارم به صبح فک می کنم که یک مرد زجر کشیده جلوی ث ایستاده بود... ظاهرا با هم آشناییتی داشتند ... او زاویه پرتاب کولر را تنظیم می کرد و از زنش می گفت که ظاهرا لحظه های زندگی را قاچاقی نفس می کشد (البته لفظ قاچاقی زنده بودن را پدرم به کار می برد... و معمولا روی مثبت را منظورش بود که درد می کشد اما زنده است و امیدوار....که فکر می کنم اینجا کاربرد ندارد ) کمی باهم شوخی کردند... بعد من به ناگاه دیدم که ث صدایش می لرزد...‌. و گفت عجیب است که خدا دقیقا دست می گذارد روی نقطه ضعف آدم، توی دلم گفتم تو گریه نکن... چرا که من به قدر صد سال است که گریه نکرده ام... موسیقی دارد اوج می گیرد فندک را بر میدارم باز میکنم انگشت شصتم را محکم روی سنگ فندک فشار میدم ... جرقه، آتش، کام سنگین... دلم می خواست سر می گذاشتم رو پای ث و تا ابد گریه می کردم، نور های قرمز چراغ ماشین ها در شب کشیده می شود... و امتداد آنها که می رسد به رنگ چشم های من و بغض پشت گلویم وقتی از من می پرسد مادرت چند ساله بود؟ جواب می دهم و می گوید جوان بود...‌. می گویم این حرفها رو فراموش کن، الان سیل اشکمان روان می شود.... دستش را در هوا می چرخاند مثل حالتی که بخواهد با خودکار بزند روی دستم... همان لحظه روحم از لای انگشتانم داشت فشار می داد که انگشتان ث را بگیرد و بگوید ادامه بده بگذار گریه کنیم... بگذار تمام شود... چقدر احساس می کنم برای بیان هر حالتی از احساس پیر شده ام...خب... راستش را بخواهی دیشب داشتم یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:56

نمی دانم کجا بود که خواندم، یا در یک متن که خودم نوشتم، وام دار این جمله بودم: مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می کند و می خواباند... با همین جمله پذیرفتم که آدمی بعد از مرگ دیگر درد نمی کشد.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲ساعت 1:2  توسط New Man  | 

یک زندگی بهتر...
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:56

اما آیا دلتنگی بعد از مرگ وجود ندارد؟ که این خودش درد بزرگیست... یک زندگی بهتر...
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:56

تا توانستم دویدم... و یک جا به ناگاه با تو همراه شدم... پس شروع کردم به قدم زدن در باد.... به سرتاسر زندگی چشم دوختم... عبث بود... آب در هاون کوبیدن بود... هیچ لذتی مزه ی زبان ما را عوض نمی کرد.‌... زندگی همه اش از دست دادن بود... ما فکر می کردیم که در ازای دادن یک جز چیز دیگری به دست آورده ایم ... اما زندگی شاید از روزی زاده شدیم و چشم گشودیم فقط از دست دادن بود... از ما لحن لبخند را دزدیند... فاصله انداختد... تعویض و تحویل لحظه ها را از ما ربودند... گفتند بدوید ... دیگر صدای خوابهای طلایی به گوش نمی رسید... پس دویدیم ... و دویدم... از هرچه میتوانستم عبور کردم... آنچه که در سر داشتم... آنچه می خواستم بنویسم ... آنچه که میخواستم بگویم... همه را پشت سر گذاشتم ... و تا توانستم دویدم...که یک جا به ناگاه با تو همراه شدم ... پس شروع کردم به قدم زدن در باد... تا اینکه نمی دانم کجا چشمانم را در غروبی جمعه وار بستم که نباشم‌‌... + نوشته شده در  جمعه یازدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 3:42  توسط New Man  |  یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1402 ساعت: 19:56

تقریبا هیچکس از اتفاق فردا خبر نداره

الان واقعا دلم میخواد تنها نباشم

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱ساعت 22:28  توسط New Man  | 

یک زندگی بهتر...
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 14:48

روزهای اولی که وارد این وادی شدم، می دانم که آدم ها در موردم چه فکری می کردند... حس یک مسافر تنها را داشتم که از سقوط یک هواپیما در صحرای خشک و بی آبو علف جان سالم که چه عرض کنم، بهتر است بگویم فقط جان به در برده است؛ را داشتم...قلبم سخت فشرده شده بود، زندگی ام زیر رو شده بود، من یک نقطه بودم... اگر یک فضانورد بعد از هزار سال از خواب بیدار شده بود و از هزاران کیلومتر آن طرف تر به یک نقطه ی لایتناهی خیره شده بود و پیش خودش فکر کرده بود که آن نقطه کره ی زمین است، آن نقطه، آن کره ی خالی از سکنه من بودم، نمی دانستم فرار از آن کارگاه وحشی که پر از آدم ها دستگاه های خشن و مکانیکی بود کار درستی بود یا نه؟ اما من قدم برداشته بودم از گذشته فرار کرده بودم، خطر را به جان خریده بودم، یا حتی پریده بودم، از ارتفاع، از بلندای آبشار نیاگارا شیرجه زدم بودم... یا اصلا پریدن هریسون فورد در فیلم فراری را بخاطر بیاور، که نه راه پیش داست نه راه پس، شیرجه زده بودم که زنده بمانم، فرار کرده بودم، و تمام کرده بودم که شروع کنم... بر روی تمام آدم ها خط کشیده بودم‌... که ناگهان دیدم... دیدی چگونه فراموش میشوم؟ + نوشته شده در  دوشنبه یکم اسفند ۱۴۰۱ساعت 13:45  توسط New Man  |  یک زندگی بهتر...ادامه مطلب
ما را در سایت یک زندگی بهتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a-better-lifea بازدید : 66 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 13:08